نوانوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات قلقلی

اولین شمال

عزیز دلم این اولین سفرت به شمال بود که با دوستهای بابایی رفتیم و خیلی خیلی خوش گذشت تو هم واقعا خانم بودی  اصلا مامانو اذیت نکردی  ولی نمیدونم چرا از صدای دریا انقدر میترسیدی  ولی کلی کیف میکردی از آب و هوای عالی شمال  ...
30 دی 1391

زندگی من

گل خوشگلم نوای عزیزم  فقط خدا میدونه که چه قدر دوست دارم  قربونت برم که اصلا مامان رو اذیت نمیکنی صبح تا شب هم  باشه واسه خودت بازی میکنی امروز هم یکی از اون روزهاست  نزدیک یک ساعت دآشتی با عروسکات بازی میکردی  ...
30 دی 1391

خوابالو .

نمیدونم امروز چرا وییرم گرفته بود ازت عکس بگیرم ببخشید مامانی اذیتت کردم  ن ...
30 دی 1391

سیزده بدر

امروز روز سیزدهم عیده همگی رفتیم باغ عمو مسعود که خیلی هم خوش گذشت  تو هم خیلی خوشحال بودی عزیز دلم  به همه چیز با کنجکاوی نگاه میکردی  عاشق گلها شده بودی  ...
30 شهريور 1391

گردش در هوای سرد

امروز ششم عید و البته هوایی سردی که تقریبا یخ میزنی   ولی ما با دختر عمه زری تصمیم گرفتیم بریم بیرون آخه تولد مرجان هم بود میخواستیم اونم خوشحال بشه   واسه همین رفتیم آتشگاه  که هنوز برف داشت  ولی تو کلی ذوق کردی آخه  خیلی گرمایی هستی جیگرم    از چپ به راست ؛مرجان .مامان. زری.مهسا  این هم عشقولانه خودمون ۳تا  نوا و بابایی  . ...
20 شهريور 1391

صبح روز عید

امروز روز سال تحویل و البته ساعتی که تو خواب هستی ولی من لباسهات رو آماده کردم  خودم هم حاضر شدم بعد تو رو از خواب بیدار  کردم الهی بمیرم که چشمت از خواب پر بود خلاصه به هر مکافاتی بود ازت چند تا عکس گرفتیم ولی تو خیلی سر حال نبودی ببخشید مامانی که اذیتت کردم ...
20 شهريور 1391